•°اپیـزود هـای یـک زنـدگـی °•

نصفه و نیمه می نویسم....

× 5


هندزفری رو می ذارم توی گوشم

تمام راه و یکی تو گوشم می خونه : عقربه بر می گرده ، ثانیه بر می گرده ... تو هم بر می گردی ...بر می گردی ... بر می گرده ...

من به این فکر می کنم که تو چه دلیل محکمتری برای برگشتن پیدا می کنی  ؟

اصلا دنبال دلیل هستی ؟

عزیز دل 

بلاتکلیفی بدترین یا شاید غم انگیز ترین حس دنیاس ...


۰

×4

بعضی وقت ها مجبور می شوی تغییر کنی . این جبر حاصل همان نفرتی است که یک مدت طولانی از خودت درونت جمع می شود. بعد تبدیل می شود به تصمیم و بعد تغییر . تغییر ها همیشه اول ترسناک اند . همیشه دلهره آورند. همیشه تردید آورند . خب طبیعیست که دلت شور بزند که چگونه می شود جورِ دیگری ، جوری که تا به حال نبودی  زندگی کنی ! قرار نیست اوضاع همیشه همین طور بماند . قرار است رنج تو را تغییر دهد . جلو ببرد . بزرگ کند . 


راستش این جدی ترین تغییر زندگی ام است . بعد از مدت ها کشمکشِ درونی ، بعد از سال ها دلم میخواهد این غده ی بدخیم بی ارادگی را از روحم دور کنم .حالا پر از ترسم ، پر از نگرانی ، که چگونه می شود آدم آنجوری که تا به حال نبوده زندگی کند... که چگونه منِ ترسوی این سال ها باید قوی شود...؟ ترس چاشنی تغییر است ...  که چگونه با چاشنی این تغییر کنار بیایم...


برای از بین رفتن این ترس ، برای به ثمر رسیدن این تغییر دعا کنید :)

۳

× 3


اینکه یک نفر در زندگیتان باشد که مدام بگوید افکار منفی را از خودت دور کن . فلان آهنگ را گوش نده ، غمگین است و زندگیت پر از انرژی منفی می شود . فلان کتاب را نخوان که انرژی منفی می دهد . که هی بگوید لبخند بزن . شاد باش . به زور نشان بده که خوشحالی . این خیلی تهوع برانگیز است . اینکه دلت بخواهد بهش بگویی : "ببین زندگی خودم است . دلم میخواهد همین شکلی باشد . دست از سرم بردار ." و نتوانی ...
از همه بدتر این است که مجبور باشی این آدم را با شروع ترم جدید دوباره ببینی و  هرروز به تز های روانشناسانه ی عمدتا خسته کننده اش گوش دهی .


+ شعارهایمان را برای خودمان نگه داریم . همین !

۰

× 2


می آیی فراموش کنی ... که دیگر اسمش را ، صدایش را ، حرف هایش را ، تکیه کلام هایش را به خاطر نیاوری . که دیگر دنبال جواب سوال هایت نگردی.که فراموش کنی چقدر ایز تایپینگ هایش هیجان زده ات می کرد .که یادت برود چقدر توی حرم حضرت معصومه گریه کردی و بغض کردی و برای خدا خط نشان کشیدی که اگر می شود همین یک بار فقط همین یک بار...آخ لعنتی...دوست داشتنت حالم را خوب کرده بود...
درست همان جا که کمرنگ می شود برایت و دیگر چیزی ازش به خاطر نمی آوری ، ساعت دهِ شب نوتیفیکیشن گوشی ریکوعست اینستاگرام را نشان بدهد و اسم او را . ته دلت خالی شود . که بخواهی داد بزنی . گریه کنی . به اندازه ی این چند ماه . که دوباره هزار علامت سوال جلوی چشم هایت را بگیرد . دلشوره و نگرانی قلبت را مچاله کند . دلت بخواهد ازش بپرسی لعنتی جان ! من را یادت هست ؟ دخترکی که برای چند دقیقه حرف زدن با تو هرروز دنبال بهانه بود ... دختری که تو برایش به اندازه ی همه ی آن چیز هایی که تا آن روز از دست داده بود ارزش داشتی...
می دانی گاهی برای پرسیدن یکسری سوال ها خیلی دیر است . خیلی !

۱

× 1

مفردِ مونث می نویسد ...

همه چیز درست خواهد شد
شاید نه امروز
نه فردا
و نه هیچ روز دیگری
اما سر انجام
همه چیز درست خواهد شد...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان