می آیی فراموش کنی ... که دیگر اسمش را ، صدایش را ، حرف هایش را ، تکیه کلام هایش را به خاطر نیاوری . که دیگر دنبال جواب سوال هایت نگردی.که فراموش کنی چقدر ایز تایپینگ هایش هیجان زده ات می کرد .که یادت برود چقدر توی حرم حضرت معصومه گریه کردی و بغض کردی و برای خدا خط نشان کشیدی که اگر می شود همین یک بار فقط همین یک بار...آخ لعنتی...دوست داشتنت حالم را خوب کرده بود...
درست همان جا که کمرنگ می شود برایت و دیگر چیزی ازش به خاطر نمی آوری ، ساعت دهِ شب نوتیفیکیشن گوشی ریکوعست اینستاگرام را نشان بدهد و اسم او را . ته دلت خالی شود . که بخواهی داد بزنی . گریه کنی . به اندازه ی این چند ماه . که دوباره هزار علامت سوال جلوی چشم هایت را بگیرد . دلشوره و نگرانی قلبت را مچاله کند . دلت بخواهد ازش بپرسی لعنتی جان ! من را یادت هست ؟ دخترکی که برای چند دقیقه حرف زدن با تو هرروز دنبال بهانه بود ... دختری که تو برایش به اندازه ی همه ی آن چیز هایی که تا آن روز از دست داده بود ارزش داشتی...
می دانی گاهی برای پرسیدن یکسری سوال ها خیلی دیر است . خیلی !